مدتی پیش که برای یک دورهمی هفتگی به باغ یکی از دوستان رفتیم. باغ بزرگی بود و پر از درختان هلو.
نمیدانم قبلتر گفتهام یا نه؛ اما من عاشق میوههای نرسیده هستیم. برای همین سبدی از آن هلوهای نرسیده چیدم و با خود به خانه آوردم.
مدتی گذشت و هر روز تعدادی را میخوردم تا اینکه به دلیل مشغلههای کاری تعدادی را فراموش کردم و در یخچال باقی ماندند.
پس از مدتی که به سراغ آنها رفتم، دیدم که آن هلوهای نارس بسیار چروکیده شدهاند. با این حال یکی را برداشتم و شروع به خوردن کردم.
اما با میوهای روبرو شدم که بسیار طعم بدی داشت و طراوت قدیم هم را نداشت.
فکر میکنم ما انسانها نیز شباهت زیادی به همین هلوها داریم.
از ایام قدیم بارها تصور کردهایم که هرچه سن بالاتر میرود، فهم و شعور نیز بالاتر میرود. اما میبینیم که فهم و شعور و خرد خیلی ربطی هم به سن و یا حتی تجربه ندارد؛ بلکه ارتباط مستقیمی با تغذیهای دارد که مغز میکند.
هلوهای مورد اشاره اگر بر درخت باقی میماند و از خاک تغذیه میکرد؛ به پختگی میرسیدند و به اصل خود نزدیک میشدند. اما وقتی تغذیه نشد؛ نه تنها دیگر آن طراوت جوانی را ندارد، بلکه چروکیده و بدطعم نیز میشود.
بزرگترین دروغی که به ما گفتهاند، این است که بین فهم و تجربه، رابطه مستقیمی وجود دارد.