زمانی که این مطلب را مینویسم ۴۰ روز است که از نوشتن مطلب قبلی در این وبلاگ میگذرد. فکر میکنم اولین بار است که ۴۰ روز در وبلاگم چیزی ننوشتهام و البته نمیدانم که آیا باز این اتفاق تکرار میشود یا نه.
اما میدانم که به خودم قول دادهبودم که چنین اتفاقی هرگز رخ ندهد؛ اما گاهی وقتی که فکرش نمیکنی، اتفاقهایی میافتد که نباید بیفتد؛ اما لازم است بیفتد.
در همین ایام بود که با دردی کوچک به سراغ دکتر رفتم و بسیار شاد و شاداب از اینکه فوری برای بررسی بیماری رفتهام تا از هرگونه بیماری بیماری حاد و تحمل هزینه جلوگیری کنم. اما همین درد کوچک کافی بود تا خود را ۱۶ ساعت بعد در بیمارستان و اتاق جراحی ببینم. انگار کار از کار گذشته است و اینکه زود به سراغ دکتر رفتهام خیال واهی بوده است.
اما چرا این پست جدید ۴۰ روز شد چرا که روزهای قبل فکر میکردم هیچ اتفاقی رخ نخواهد داد و الویت را به کارهای دیگر داده بودم. چه حرفها که در ذهن داشتم برای نوشتن و دیگر هرچه تلاش میکنم قابل انتقال نیستند و فقط ردپای کوچکی در ذهنم هستند.
گاهی ما لحظات مهم را به امید برنامهریزیهای دقیق خود از دست میدهیم؛ اما حیف که ذرهای قدرت به دست گرفتن شرایط، دست ما نیست. تنها چیزی که در قدرت ما است اکنون است. فکر میکنم که اگر میخواهیم قدرتمندتر باشیم باید فقط روی اکنون حساب کنیم و تمام.
دراین باره حرفهای بسیار دارم؛اما الآن نیز که این نوشته را مینویسم در شرایط فیزیکی دشواری هستم که نوشتن را برایم سخت و البته جسمم را دردناک میکند.
این نوشته را کوتاه میکنم و سعی میکنم ادامه را در روزهای دیگر بنویسم؛ هدف اصلی این نوشته بهروزرسانی وبلاگ و جلوگیری از طولانی شدن ننوشتن بود و البته سرآغازی برای انتقال برخی از تجربیات مهم از لحظاتی که فکرش را نمیکنی.