پیشنوشت:
این نوشته، پاسخ به سؤال یکی از دوستانم است که در شرایطِ امروز؛ آن را برای سایر دوستانم، ایرانیان و مردمِ خاورمیانه؛ مفید دیدم.
حرفِ اصلی:
یکی از سؤالاتی که همیشه ذهن افراد را درگیر میکند و روی احساسِ رضایت ما از زندگی تأثیر بسیاری دارد، رسیدن به موفقیت است.
دراینجا نمیخواهم روضهٔ موفقیتِ سخنرانان انگیزشی را بخوانم و شاید در این نوشته نگاهی برخلافِ نگاه آنها به موفقیت، داشته باشم.
فکر میکنم بیشتر ما روی این موضوع توافق داریم که -موفقیت واژهای مبهم است- و تنها خودِ فرد میتواند در رابطه با آن و اینکه چقدر در اهدافش موفق بوده است، قضاوت کند.
گاهی برای ما روضههای موفقیتی خوانده میشود که نمادِموفقیت در آن؛ افراد و بزرگانی از همهٔ کشورها، بهجز ایران -یا حداقل با ساختاری شبیه ایران- هستند.
هرچه دیدهام -و شاید در سالهای دور خودم نیز گرفتار آن بودهام- احساسِ افسردگی و پوچی پس از مقایسهٔ خود با این افراد است. این احساس و حالِ بد، میتواند در این روزهای ناخوبِ کشورمان، شدت نیز بگیرد.
آنچه در ادامه میگویم نظراتی کاملاً شخصی است که فکر کردهام برای من جواب داده است و توانستهام مسیر رشدِ خودم را بر همیناساس، بررسی کنم و شاخصهایی را برای سنجش زندگیام طراحی کنم.
ما هیچگاه موفقیت را نمیخواستیم، بلکه احساسِ رضایت حاصل از موفقیت بوده است که به ما انگیزهٔ رسیدن به آن را میداده است.
«احساسِ رضایت» در بسیاریازموارد، ناشیاز رسیدن به توقعاتی است که از خود داریم؛ اما چیزی که در اینمیان معمولاً نادیده گرفته میشود، سطحِ توقع از خود است.
«سطح توقع از خود» از نامش مشخص است؛ «خُود» کلیدواژهٔ اساسی است.
یعنی قبلازاینکه سطحت را مشخص کنی، ابتدا به خودت نگاهی بینداز؛ ببین چه تواناییهایی داری؟ در چه محیطی زندگی میکنی؟ در چه عصری هستی؟ و یا چه ابزاری را در اختیار داری؟
اگر به موارد بالا توجه نکنیم، ممکن است در تعیینِ سطحِ خود و درنتیجه توقعاتی که از -خود- داریم، دچار خطاهای فاحشی شویم.
اجازه دهید سؤالی را مطرح کنم:
آیا منِ امید جهانداری موفقتر هستم یا ایلان ماسک؟
پرسیدن این سؤال و این نوع مقایسهها اصلاً درست نیست و میتواند ما را بهشدت از مسیر اصلی، منحرف کند.
موفقیت و تعیین سطح، یکی از مواردی است که باید براساسِ متوسط افراد و تواناییهای موجود، آن را بررسی کرد.
همچنین در تحلیل موفقیت، نگاه تکبُعدی روانشناسیِ فردگرا بدون توجه به عوامل پیچیده و روانشناسی اجتماعی؛ نتیجهای جز تخریب هویت فرد و تحلیلهای خطا ندارد.
فرض کنید نوجوانی دبیرستانی تصمیم بگیرد یک کسبوکارِ خلاقانه و درستوحسابی را در ایران راهاندازی کند.
اکنون لحظهای چشمهایتان را ببندید و تصور کنید که در شروعِ کار، چه بلاهایی ممکن است سرش بیاید.
درهمان ابتدای کار، سرعتگیرها -که در ایران تنها چیزهایی هستند که وظیفهٔ خود را بهخوبی انجام میدهند- ترمز این فردِ خلاق و مسئولیتپذیر را خواهند کشید.
حالا سیستمهای دیگرِ فراتر از سرعتگیر که خود نمادِ بارزِ ABS هستند مانند دارایی و اصناف و اتاق و … را نیز تصور کنید. (فیلترنت فراموش نشه!)
- از طرف دیگر، آیا سیستم آموزشی ایران بهخوبی توانسته است افراد را برای دنیای جدید و کسبوکار آماده کند؟
- آیا مهارتهای فردی و اجتماعی مناسبی در یک فرد ۱۷ سالهٔ ایرانی وجود دارد؟
- آیا ابزارهای مناسب یا سرمایهگذارانی هستند که از ایدهٔ او حمایت کنند؟
حالا اگر همین فرد خیلی پُر-رو-تر ازاینحرفها باشد و خودش آنقدر تلاش کند و بدون پول بابا و ژن خوب و شرکتِ دانشبنیان و … بتواند طی ۳ سال یک کسبوکار با ۵ کارمند و یک درآمدِ پایدار راهاندازی کند؛ من میگم دَمِش گرم!
اگر بخواهم این فرد را با ایلان ماسک مقایسه کنم، هر دو را آدمهای موفقی میدانم.
یا درحالت دیگر واضح است که حتیاگر من بهترین کتابم را با محتوایی عالی و خاص بنویسم، نمیتوانم به تیراژ فروشِ یک نویسندهٔ آمریکایی برسم.
آنوقت روی کتاب او میزنند:
«فروش بیشاز یک میلیون نسخه» و از من دربهترینحالتِ ممکن؛ ۲۰۰۰۰ نسخه میفروشد.
در اینجا شاید حتی تلاش من بسیار بیشتر بوده است و با توجه به محیط و مخاطب؛ فروش ۲۰۰۰۰تاییِ من نسبت به متوسط تیراژ سایر کتابها در ایران، شاهکارِ بیشتری باشد تا آن کتاب که در آمریکا یک میلیون نسخه فروخته است.
اما واقعیت این است که از نگاهِ بیرونی، آن نویسندهٔ آمریکایی موفقتر است.
مورد دیگری که در هنگامِ قضاوت دربارهٔ موفقیت باید به آنتوجه ویژه کرد؛ چیزی است که دنیل پینک در کتاب when -به فارسی (کِی)– بهخوبی اشاره کرده است.
برای موفقیت فقط «چی» مهم نیست، بلکه «کِی» هم مهم است. (بهنظر من -کِی- از -چی- مهم است!)
مثلاً فردی در زمان خاصی شروع به آموزش و سخنرانی در یک موضوع خاص کرده است که نیاز افراد را براساس شرایطِ آن زمان برطرف میکرده است و خیلی هم موفق شده است؛
حالا اینکه ما هم بیاییم از او تقلید کنیم و همان موضوع را براساس همانشرایط و با همانمدل آموزش دهیم، الزاماً همانند او نمیشویم و دستاوردهایش را نیز پیدا نخواهیم کرد.
البته باید دقت زیادی کرد که نکات مطرح شده بهانهای برای اقدامنکردن و غُرزدن و انفعال دائمی نشود. معیارِ کلیدی، تلاش و هوشمندی براساس شرایطِ -خود- است.
اینکه براساس سطح تواناییها، محیط، ابزارها، رویدادها، شرایط و زمانسنجیِ حرفهای، تمام تلاش خودم را انجام دهم که نسبت به متوسطِ اطرافیان رشد بیشتری داشته باشم، کارهای متفاوت و خلاقانهای را انجام دهم و جسارت بیشتری در کنار داشتن نگاهی انتقادی از خود نشان دهم.
خود را هیچگاه نباید فراموش کرد و درکنار آن نباید خود را موجودی مستقل از اجتماعی که در آن نفس میکشد و زندگی میکند، تصور کرد. فکر میکنم بهترین راه برای اینکه -سطحِ توقع خود- را تعیین کنیم و دربارهٔ رسیدن به آن قضاوت کنیم، این است که بهجای مقایسه خود و دستاوردهایمان با دیگران، بررسی کنیم که آیا بیشترین تلاشِ ممکن و هوشمندانه را نسبت به توان و داشتههایمان انجام دادهایم یا خیر.
همچنین بررسی کنیم که به چهمیزان توانستهایم تلاش، دستاوردها و البته -سطح توقع از خود- را روزبهروز بالاتر ببریم و افزایش دهیم.
معمولاً پذیرفتن سطح موجود در کنار تلاش برای افزایش سطح انتظاراتِ موجود؛ علاوه بر ارتقاء خود و شاید رسیدن به موفقیت؛ در افزایش سطحِ ساختار اجتماعی که در آن زندگی میکنیم نیز مؤثر است.
۲ دیدگاه. ارسال دیدگاه جدید
مطلبتون رو خوندم.
انقدر خوب گفته بودین نکته خاصی بنظرم نمیرسه بخوام اضافه کنم. فقط میتونم بگم توی شرایط استرس زای فعلی، شاید توجه به این نکات بتونه کمک کنه با حفظ روحیه، همون حداقل انرژی و توان و امکاناتی رو هم که داریم با انواع مقایسه های نابودکننده ی اعتمادبنفس، از دست ندیم و حفظش کنیم.
ممنون سارا عزیز که با توجه کامل به نکات ریزی که داخل این نوشته به اونها اشاره کرده بودم، پرداختی و اگر میخواستم خلاصهای از حرفهایم رو بگم، تو اونها رو خیلی خوب گفتی.
درواقع شناخت بهتر -خود- باعث میشه که با طراحی اهداف درست، کارهای درستی کنیم. و عدم شناخت و طراحی اهداف رویایی معمولاً برخلاف تصور رایج، خودش باعث انفعال میشه.